مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

ساموئل بکت

همیشه آرزو می کردم ک کاش شب هرگز ب پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما ب زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصتِ دو روزه زندگی نهایت  استفاده را بکنیم. اما چه اهمیتی دارد ک من ب دنیا آمده ام یا نه، زندگی کرده ام یا نه، مرده ام یا صرفا در  حالِ مردنم، ب هرحال، باید راهم را همان گونه ادامه دهم ک تا پیش از این داده ام، بی آنکه بدانم چگونه ادامه می دهم، یا این ک چه کسی هستم، یا کجا هستم، یا اساسا هستم یا نیستم. بله، موجودی کوچک، باید سعی خودم را بکنم و موجودی کوچک ب وجود بیاورم، تا او را در آغوش بگیرم، موجودی کوچک با شکل و شمایل خودم. و بعد با مشاهده ی اینکه چه موجود بینوا و مفلوکی ب وجود آورده ام یا اینکه چقدر شبیه من شده، ممکن است او را بخورم. بعد مدتی طولانی تنها بمانم، ناشاد، بی آن که بدانم چه دعایی باید بکنم، یا ب درگاه چه موجودی دعا کنم.....

http://s4.picofile.com/file/7857359351/79965107811774338765.jpg



مالون میمیرد/ساموئل بکت

خورخه لوئیس بورخس

سه تن آن را می دانستند

زنی که معشوقه ی کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را می دانستند
مردی که دوست کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را می دانستند
زن به دوست گفت:
دلم می خواهد امشب با من عشقبازی کنی.
سه تن آن را می دانستند
مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم
کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.
یک تن آن را می دانست
و بر زمین کس دیگری نبود.
کافکا با خود گفت:
اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام
دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.



یک رویا/خورخه لوئیس بورخس



 

هاروکی موراکامی

اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم،حساب روزها و اتفاق هااز دستم در میرفت،دیروز می توانست پریروز باشد،یا برعکس.گاهی نمیفهمم این چجور زندگی ای است.منظورم این است ک زندگی ام خالی است.من-خیلی ساده-شیفته بی مرزی روزها شده بودم،شیفته این ک خودم بخشی از این زندگی بودم,نوعی زندگی ک من را ب تمامی ,درون خود بلعیده بود .شیفته ی این ک جاپاهایم را, پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاه شان کنم ,پاک می کرد...


کجا ممکن است پیدایش کنم /هاروکی موراکامی

کوبو آبه

پایین را نگاه نکن!

نباید پایین رانگاه کند!

لحظه ی نابودی کوهنورد،

شیشه پاک کن آسمانخراش ،

برقکار بالای برج تلوزیون

بندباز سیرک،

دودکش پاک کن کارخانه

لحظه ای است ک ب پایین نگاه کند...


زن در ریگ روان/کوبو آبه

بهومیل هرابال

نه ...

آسمان عاطفه ندارد ،

ولی احتمالن چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد ک عشق و شفقت است

چیزی ک من مدت هاست آن را از یاد برده ام


تنهایی پر هیاهو / بهومیل هرابال