مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

پسرگنده/دیوید سدریس



در شیکاگو یکشنبه ی عید پاک بود، و من و خواهرم اِمی در خانه ی دوستمان جان برای عصرانه مهمان بودیم. هوا دلپذیر بود، و او میز را در حیاط خلوت چیده بود احتمالا برای اینکه در زیر آفتاب بنشینیم. وقتی که من برای رفتن به دستشویی عذرخواهی کردم، همه سر جایشان نشسته بودند، و آنجا، داخل توالت، بطور قطع بزرگ ترین مدفوعی را که در زندگی ام دیده ام، قرار داشت – بدون هیچ دستمال توالت یا هر چیزی – فقط این موجودِ دراز و مارپیچ به بزرگی یک بوریتو[1].

سیفون توالت را کشیدم و مدفوع بزرگ به لرزه افتاد. موقعیتش را تغییر داد، اما هنوز آنجا بود. این چیز قرار نبود هیچ جایی برود. فکر کردم آن را برای نفر بعدی بگذارم که با آن دست و پنجه نرم کند، اما برای این کار دیر شده بود. خیلی دیر، چون قبل از اینکه میز را ترک کنم، به طرز احمقانه ای به همه گفتم که کجا می روم. گفتم:"زود برمی گردم. فقط میرم دست و صورتم رو بشورم." محل رفتنم کاملا شناخته شده بود. باید می گفتم می روم تا یک تلفن بزنم. من می خواستم ادرار کنم و شاید هم آبی به صورت بزنم، اما حالا، مجبورم با این قضیه کنار بیایم.

مخزن آب را دوباره پر کردم و با خودم عهدی بستم. قرار گذاشتم اگر این مدفوع گم و گور شود، در عوض با انجام چند کار نیکِ غیر منتظره در این دنیا آن را جبران کنم. سیفون را برای بار دوم کشیدم و مدفوع بزرگ با بی حالی در گرداب مانندی چرخید. زمزمه کنان گفتم: "یالا دیگه، گم شو! کیییش!" آماده شدم که بعد از انجام این کار نیک آنجا را ترک کنم، اما وقتی به داخل سیفون نگاه کردم، هنوز در سطح استخر تازه ای از آب شناور بود.

در همان لحظه کسی به در زد، و ترس وجودم را گرفت.

"فقط یه لحظه"

در کودکی مادرم مرا می نشاند و برایم توضیح می داد که هر کسی تخلیه ی شکم دارد. می گفت: "هر کسی، حتی رئیس جمهور و زنش." او از همسایه هایمان، کشیش ها، و چند تا از بازیگرانی که هر هفته توی تلویزیون می دیدیم، هم اسم برد. من یک ذهنیت کلی از آن داشتم، اما چه طبیعی باشد یا نه ، هیچ راهی وجود ندارد که من بخواهم مسئولیت این یکی را قبول کنم.

"فقط یه لحظه"

حتی به این فکر افتادم که این مدفوع را بردارم و از پنجره به بیرون بیندازم. حقیقتا این فکر از ذهنم گذشت، اما جان در طبقه ی همکف زندگی می کرد و چند متر آن طرف تر یک جین آدم سر میز غذا نشسته بودند. آنها می بینند که پنجره باز شده است و متوجه چیزی که روی زمین انداخته شده، می شوند. و این افراد مطمئنا جمع می شوند و شروع به پرس و جو می کنند. بعد من با دست های کثیفم آنجا خواهم بود که تلاش می کنم توضیح بدهم که اون مال من نبوده. پس چرا زحمت بیرون انداختنشو رو کشیدم اگه مال من نبوده؟ هیچ کسی حرفم را باور نمی کرد جز کسی که آن را در مکان اولیه گذاشته بود، و شانسی نداشتم که آن دیوانه ناگهان پا پیش بگذارد و مالکیتش را اعلام کند. گیر افتاده بودم.

"تا یه لحظه دیگه بیرونم"

دنبال یک لوله بازکن بودم تا از دسته اش برای قطعه قطعه کردن مدفوع به تکه های مساوی استفاده کنم، در تمام مدت فکر می کردم منصفانه نبود، چونکه عملا کار من نبود. یک سیفون کشیدنِ دیگر و آن هنوز پایین نرفته بود. یالا، رفیق. تکونش بده. وقتی منتظر بودم تا مخرن دوباره پر شود، فکر کردم بهتر است موهایم را بشویم. کثیف نبود، اما به دلیلی برای پوشش زمانی که در دست شویی صرف کرده بودم، نیاز داشتم. فکر کردم، عجله کن. یه کاری بکن. احتمالا تا الان سایر مهمان ها فکر کرده اند من از آن نوع آدم هایی هستم که مهمانی های شام را فرصتی برای تخلیه ی شکم و کتاب خواندن می دانند.

"اومدم تموم شد. فقط دارم صورتم رو می شورم"

یکبار دیگر سیفون کشیدنِ و همه چیز تمام شد. آن چیز از زندگی من گم و گور شده بود. در را که باز کردم، متوجه دوستم جانت شدم گفت: "خب، وقتش بود تموم کنی" و من داشتم به این فکر می کردم کسی که این مدفوع بزرگ را رها کرده بود، هیچ مشکلی با آن نداشته ، خب چرا من داشته باشم؟ چرا اهمیت داشته باشه؟ آیا به این خاطر رها شده بود که درسی به من بدهد؟ آیا درسی یاد گرفته بودم؟ به عید پاک ربطی داشت؟ تصمیم گرفتم تمام اینها را فراموش کنم ، و بعد برای شروع بازپرسی از مظنونین خارج شدم.



پسرگنده/دیوید سدریس/مهدی عبداللهی